loading...
باغ ادب
sizdah79 بازدید : 128 پنجشنبه 07 اسفند 1393 نظرات (0)

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر

سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم

طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم

غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم

قد برافراز که از سرو کنی آزادم

شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را

یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه

شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس

تا به خاک در آصف نرسد فریادم

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی

من از آن روز که دربند توام آزادم

sizdah79 بازدید : 113 یکشنبه 03 اسفند 1393 نظرات (0)

تو اگر به هر نگاهی، ببری هزارها دل

نرسد بدان نگارا، که دلی نگاه داری

شهریار

توبه گیریم که بازست درش، سودش چیست؟

مـن کـه اقــرار نـدارم به پشیمـانی خویــش

 

حسین زحمتکش

 

با خـرابات نشیـنان ز کـرامات مَـلاف

هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

حافظ

 

سخت است پَیمبر شده باشی و ببینی

فرزند تو دین دگری داشته باشد...

حسین جنتی

مـرا با شمـع نسبت نیـسـت در سوز

که او شب سوزد و من در شب و روز

جامی

ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی

من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی

حافظ

از جان، طمع بریدن آسان بـود و لیـکن

از دوستان جانی، مشکل توان بریدن

 

مبـادا ای طبیـب، بهــر عـلاج درد مــن کــوشی

که من در سایه ی این ناخوشی، حال خوشی دارم

 

زحمت چه می کشی پی درمان ما طبیب

ما به نمی شویم و، تو بدنام می شوی

 

در کاخ مجلل، خبر از عشق مجو

که سعادت همه در کلبه درویشان است

 

sizdah79 بازدید : 63 یکشنبه 03 اسفند 1393 نظرات (0)

ن همرهان همراز من تنها توئی تنها بیا

باشد که در کام صدف گوهر شوی یکتا بیا

یارب که از دریا دلی خود گوهر یکتا شوی

ای اشک چشم آسمان در دامن دریا بیا

ما ره به کوی عافیت دانیم و منزلگاه انس

ای در تکاپوی طلب گم کرده ره با ما بیا

ای ماه کنعانی ترا یاران به چاه افکنده اند

در رشته پیوند ما چنگی زن و بالا بیا

مفتون خویشم کردی از حالی که آن شب داشتی

بار دگر آن حال را کردی اگر پیدا بیا

شرط هواداری ما شیدائی و شوریدگیست

گر یار ما خواهی شدن شوریده و شیدا بیا

در کار ما پروائی از طعن بداندیشان مکن

پروانه گو در محفل این شمع بی پروا بیا

کنجی است ما را فارغ از شور و شر دنیای دون

اینجا چو فارغ گشتی از شور و شر دنیا بیا

گر شهریاری خواهی و اقلیم جان از خاکیان

چون قاف دامن باز چین زیر پر عنقا بیا

sizdah79 بازدید : 143 یکشنبه 03 اسفند 1393 نظرات (0)

 

ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی

چه کنم؟ که هست اینها گل خیر آشنایی

همه شب نهاده‌ام سر، چو سگان، بر آستانت

که رقیب در نیاید به بهانهٔ گدایی

مژه‌ها و چشم یارم به نظر چنان نماید

که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی

در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟

به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی

سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟

که شنیده‌ام ز گلها همه بوی بی‌وفایی

به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟

که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟

به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند

که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟

به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم

چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی

در دیر می‌زدم من، که یکی ز در در آمد

که : درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 46
  • کل نظرات : 27
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 60
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 59
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 79
  • بازدید ماه : 79
  • بازدید سال : 3,235
  • بازدید کلی : 37,173